روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

اسباب کشی به خونه جدیدمون

سلام دختر گلی مامان. خوبی عشقم عزیز دلم امروز سوم مرداد سال نود و چهار که این پست رو برات میذارم و  سیزده روز از اسباب کشی ما به خونه جدیدمون میگذره. دوشنبه بیست و دوم تیرماه از خونه قبلی اسباب کشی کردیم و این اولین تجربه اسباب کشیمون در طول زندگی منو بابا بود و چون واقعا تنها بودیم خیلی برامون سخت بود . مخصوصا بابا که تنهایی مسولیت همه چیز رو مثل ماشین و کارگزها و رانندگی این مسافت طولانی رو برعهده داشت که همینجا ازش کمال تشکر رو دارم و ازش ممنونم بخاطر مهربونیش و از اینکه خواسته منو قبول کرد و با خرید این خونه و با وجود دور بودن از خانواده اش موافقت کرد . روز اسباب کشی مامان زری هم باهامون اومد و روز اول پیشمون بود و کمی کمک...
3 مرداد 1394

خرداد ماه.

سلام عشق کوچولوی مامان . 31 ماهگیت مبارک دختر نازنینم. دخترم امشب اخرین شب از بهار سال 94  و چهارمین روز از ماه مبارک رمضان بود و خرداد به پایان رسید. تقریبا یک ماهی هست که به وبلاگت سر نزده بودم. اخه دقیقا از اول خرداد ماه خیلی سرم شلوغ بود و اصلا وقت نکردم گلم . خوب از سومین ماه 94 برات بنویسم و همونطور که تو پست های قبلی گفته بودم قرار بود که مامانی اسباب کشی کنه و بره شمال . روز اول خرداد ماه روز اسباب کشی مامانی بود و دقبقا یکماهه که شمال هستش و امیدوارم که هر جا هست سلامت باشه و دلش شاد باشه .ا روز اسباب کشی واقعا من و بابا و مامانی و شما خیلی خیلی خسته شدیم چون بعد از تمام شدن کارهای خونه ی تهران باید مسافت تهران تا ...
1 تير 1394

دوسال و نیمه شدن دخملی

سلام سلام نفس کوچولوی مامان  دوسال و نیمه شدنت مبارک پرنسس کوچولوی من . خدا رو سپاسگزارم بخاطر وجودت. سلامتیت و شیرین زبونیهات و همه چی. دختر 2 سال ونیمه ی من 9 اردیبهشت 1394 با بابا ومامانی رفتیم شمال تا باقی مانده کارهای خونه مامانی رو انجام بدیم عسلم اون چند روز تعطیل بود  و چون چهارشنبه رفته بودیم تا شنبه بابا پیشمون بود و شنبه بخاطر کارش برگشت و منو مامانی و شما اونجا موندیم و ماهم سه شنبه با اتوبوس اومدیم تهران.و بابا اومد ترمینال دنبالمون .زمانی که بابا پیشمون بود رفتیم بیرون و کلی بهمون خوش گذشت که عکسهاشو برات میذارم         بین راه تو رستوران افتاب درخشان.  ...
27 ارديبهشت 1394

یه سه شنبه ی خوب

عزیز دلم خیلی وقت بود که درسا جون و مامان ارزو رو ندیده بودیم .اما از طریق مجازی با هم ارتباط داشتیم و دلمون خیلی برای هم تنگ شده بود و قرار شد که 3 شنبه 8 اردیبهشت درسا گله و مامانش بیان خونمون و شما دوتا وروجک باهم بازی کنید و منم برای نهار دعوتشون کردم و تقریبا ساعت 1 بود که اومدند خونمون و شما تا همدیگر دیدید ذوق کردید و شروع کردید به بازی . اول ازهمه رفتید تو اتاق خواب ما و پریدید رو تخت و خوشحالی خودتون رو نشون میدادید و بعدش هم رفتید تو اتاق شما و کلی بازی کردید و بهم ریختید .         روژینا داره به درسا میگه که دستتو بذار زیر چونه ات و ژست بگیر      ...
22 ارديبهشت 1394

بای بای پوشک .

سلام بالاخره پروژه از پوشک گرفتن دخملی ماهم با موفقیت روبه رو شد. هوراااااااااا . استارت از پوشک گرفتن از 20 بهمن 1393 در حالی که روژینا گلی ما دوسال و دو ماه و 29 روزه بود زده شد . تصمیم برای پوشک نکردن دخملک از شب قبل شروع شد و وقتی دیدم که روژینا برای پی پی کردن باهام همکاری کرد منم تصمیم گرفتم از فرداش دیگه پوشکش نکنم . صیح بعد از صبحانه پوشکش رو باز کردم و بهش گفتم که دیگه باید بری دستشویی و تو دستشویی کارت رو انجام بدی. طفلی دخملک هنوز نمیدونست که چطور باید خودش رو نگه داره و با مفهوم جیش کردن اصلا اشنا نبود و به همین دلیل تا ظهر چند باری کار خرابی کرد . و عصری هم بعد از بیدار شدن و تشویق های بابا نادر بالاخره تو دستشویی کار...
17 ارديبهشت 1394

روز مادر و 29 ماهگی روژینازم

دختر که داشته باشی انگار خودت را با دست خودت پرورش میدهی ..... انگار مادری را از کودکی تجربه میکنی..... دختر است دیگر.... از کودکی افریده شده برای مادری..../ان هنگام که عاشقانه موهای عروسکش را شانه میزند و قربان صدقه های مادرانه اش را نثار عروسکش میکند.لالایی برایش میخواند و به رویش میخندد. دختر است افریده شده تا از کودکی از عزیزانش مراقبت کند. ان هنگام که خسته از مشغله های روزانه  مینشینی و کنارت مینشیند و دستهایت را با دستهای کوچکش نوازش میکند.وقتی حتی همسرت دردت را نمیفهمد به چشمهایت خیره میشود و میگوید مامان چرا خوشحال نیستی. دختر که داشته باشی باید غمت را پنهان کنی. بغضت را فرو ببری و بخندی . زیرا راحت با غمت میشکند...
27 فروردين 1394

نوروز94

دخمل طلای مامان سلام عیدت مبارک عزیز دلم امسال سومین سالی بود که ما اومدن بهار رو در کنار شما جشن گرفتیم و لحظه تحویل سال برای وجودت و سلامتیت دعا کردم. از خاطره شب عید بگم که اونشب شام بالا دعوت بودیم و بعد از اتمام کارها وحمام رفتن و چیدن سفره هفت سین رفتیم بالا و حدودا ساعت 12 بود که اومدیم پایین و شما دخمل گلی خوابت میومد و من دوست داشتم که برای لحظه تحویل سال که ساعت 2 و ربع بود بیدار باشی و هر جوری بود با بازی و سرگرم کردنت بیدار نگهت داشتم و کلی از شمع فوت کردن خوشت اومده بود و بعد از تحویل سال و بوسه بر گونه های شما لا لا کردیم و فردا صبحش یعنی روز اول عید نهار خونه مامان بزرگم دعوت داشتیم . اول رفتیم بالا خونه مامان زری ...
17 فروردين 1394

اخرین پست سال 93

سلام عزییییز دل مامان سلام دختر قشنگ و نازنینم صبحت بخیر   عزیزم امروز جمعه 30  اسفند 1393 ساعت8 صبحه که مامان داره این پست رو مینویسه و اخرین روز ساله گلم- عزیز دلم بیشتر از یک ماهی هست که به وبلاگت سر نزدم و تا حالا نشده بود که اینقدر غیبتمون طولانی بشه البته تو این مدت یبار اومدم مطلب نوستم و ثبت موقت کردم اما بعدش که اومدم برای تکمیل نهاییش هیچ خبری از اون پست نبود و خود به خود پریده بود و کلی حالم گرفته شد مامانی اول از همه دوسال و 4ماهگیت مبارک عزیزم این روزا هر کس ازت میپرسه چند سالته میگی دوسال و دایار ما/ خیلی شیرین زبون و خوردنی هستی اسفند ماه کلا به خرید و خونه تکونی گذشت دخترم و امسال با وجود شیطونیهات هم ...
29 اسفند 1393

27 ماهگی و ولنتاین 93

نازنینم سلام اول از همه               مبارک عشق کوچولوی مامان امروز 29 بهمن روز  سپنتا هست و روز عشق ما ایرانیهاست عزیزم.روزی که کوروش بعنوان روز عشق برگزیده. این روز رو به شما که عشق و تمام زندگیم هستی تبریک میگم دختر نازم. اما برسیم به ولنتاین که 25 بهمن بود.عزیزم امسال ششمین ولنتاینی بود که منو بابا باهم بودیم و سومین ولنتاینی که شما ثمره عشقمون در کنارمون حضور داشتی . امسال چون شما خیلی به تولد علاقه نشون میدی تصمیم گرفتم که جشن کوچولوی سه نفره بگیریم. صبح روز شنبه منو شما رفتیم بیرون و برای بابا هدیه خریدیم و وسایل های شیرینی و شام و بادکنک و ش...
29 بهمن 1393

روزهای بهمن ماهی

  سلام عزیز دل مامان . دختر ناز مامان عشقم این روزها روزهای بهمن ماهیه اما اصلا تو تهران هوا سرد نبست و تقریبا هوا بهاریه و نه بارون و نه برفی و اصلا حال و هوای زمستونی نداریم . دخترکم چند وقتی بودکه تصمیم گرفته بودم برای عمل بینی چون برای تنفس کمی مشکل داشتم و با نظر پزشک دوم بهمن ماه منو بابا رفتیم برای عمل و  شما پیش مامانی موندی من از ساعت 1 بعد از ظهر رفتم و ساعت 8 شب برگشتم خونه. قبلش بهت گفته بودم و امادگی لازم رو داشتی . درسته چند روزی خیلی برای منو تو سخت بود و من نمیتونستم بغلت کنم و ببوسمت اما بهر حال گذشت . تو اون یک هفته مخصوصا دو روز اول خیلی بد اخلاق و حساس شده بودی و زمانی که میدیدی بابا به من سوپ میده یا...
19 بهمن 1393