اسباب کشی به خونه جدیدمون
سلام دختر گلی مامان. خوبی عشقم
عزیز دلم امروز سوم مرداد سال نود و چهار که این پست رو برات میذارم و سیزده روز از اسباب کشی ما به خونه جدیدمون میگذره. دوشنبه بیست و دوم تیرماه از خونه قبلی اسباب کشی کردیم و این اولین تجربه اسباب کشیمون در طول زندگی منو بابا بود و چون واقعا تنها بودیم خیلی برامون سخت بود . مخصوصا بابا که تنهایی مسولیت همه چیز رو مثل ماشین و کارگزها و رانندگی این مسافت طولانی رو برعهده داشت که همینجا ازش کمال تشکر رو دارم و ازش ممنونم بخاطر مهربونیش و از اینکه خواسته منو قبول کرد و با خرید این خونه و با وجود دور بودن از خانواده اش موافقت کرد.
روز اسباب کشی مامان زری هم باهامون اومد و روز اول پیشمون بود و کمی کمک کرد برای چیدن وسایل و روز دوم با بابا برگشت و بابا هم همراهش رفت تا تی وی و تابلو هامون رو که جا نشده بود تو ماشین باربری بیاره و منو شما موندیم و خونه رو مرتب کردیم و مامانی هم اومد کمکمون و شبها میومدیم خونه مامانی میخوابیدیم و بابا هم بعد از یه استراحت چند روزه روز شنبه برگشت پیشمون و من تو این مدت سعی کردم که تمام کارهای خونه رو انجام بدم و خونه بهمریخته نباشه و شما و بابا بتونین با ارامش زندگیتونو تو خونه جدید شروع کنین.
ولی امان از بد اخلاقیهای این چند وقته شما. روژینا جونم چند وقته واقعا خیلی خیلی مامانو اذیت میکنی و کلافمون میکنی و من سعی میکنم تا جایی که میتونم تحملت کنم اما بعضی وقتها واقعا تحمل کردن رفتارات و اذیتات واقعا سخت میشه ومنم دیگه واقعا اون روی بد اخلاقم بالا میاد و بعضی وقتها مجبور به تنبیهت مکیشم و بعدش کلی عذاب وجدان میگیرم. من همیشه با تنبیه مخالف بودم اما الان نمیدونم چی شده که خودم اینکارو میکنم و از این بابت خیلی ناراحتم. شاید بخاطر فشارهای اسباب کشی و کارهاست و اذیتهاتم بیشتر تحریکم میکنه. بهونه گیریهات واقعا الکیه. مثلا امروز برات کمی تو ظرفت البالو ریختم که بخوری و در همین حین بابا یدونه البالو از ظرفت برداشت و خورد و شما همین رو بهونه کردی وکلی گریه و زاری کردی و با من وبابا لج کردی و البالو ها رو ریختی روی زمین و بابا رو زدی و تقریبا یکساعت همین به همین روال بود و به هیچ وجه بی خیال نمیشدی و اخر سر منم مجبور شدم که برخورد جدی باهات بکنم.
زندگیمون هم خدارو شکر تو این خونه خوبه وشغل بابا هم ازاده و هنوز به خوبی جا نیفتاده اما منو بابا با پشتیبانی همدیگه و دلگرمی به هم میگذرونیم و اگه اذیتها و گریه های شما هم نباشه این دلخوشیها بیشتر میشه. هر چند دوری از خانواده بابا سخته و دلتنگشون شدیم و همچنین دلمون هم برای تهران و خاطره های اون خونه و خیابونهای محل زندگیمون تنگ شده. و شما هم گاهی وقتها میگی بریم اون خونمون و بعضی اوقات برای رفتن به خونه مامان زری دلتنگی میکنی.
از بدیهای این خونه نداشتن تلفن و در نتیجه نداشتن اینترنته که امروز بابا رفت برای ثبت نام تلفن و گفتند یکی دوماهی طول میکشه و من کلی ناراحتم و الانم خونه مامانی هستم و دارم وبتو اپ میکنم و تو این مدت برای اپ کردن وبت باید بیام خونه مامانی.
راستی تو این شهر هم کلی دوست وبلاگی برات پیدا کردم و فردا ساعت 6 بعد از ظهر باهاشون یه قرار داریم و از همین الان از اشنایی باهاشون واقعا خوشحالم چون واقعا از اینکه شما اینجا تنهایی ناراحت بودم. یکی از این دوستهای وبلاگی که خیلی بهمون نزدیکه ریحانه جون مامانه روژینا جونه که از قبل هم باهاش اشنا بودم از طریق وبت و تو پیوندهات هست و خیلی خوشحالم از این که اینقدر بهمون نزدیکه. هر چند الان خیلی یهوییی دلم برای ارزو جون و درسای نازم تنگ شد و اشک تو چشمام جمع شده در اولین فرصت و رفتن به تهران میریم که ببینیمشون و چند وقتی هم هست ازش خبری ندارم و دلم براشون تنگ شده.
اخرین عکسهات تو خونه قبلیمون
یکم لوبیا گرفته بودم تا خرد کنم و بسته بندی کنم و شما هم کمکم میکردی مثلا و کلی ریخت و پاش میکردم و به لوبیا ها میگفتی بادالی. باقالی
اینم ژستت بود که گیر داده بودی اینجوری ازت عکس بندازم
اخرین روزهایی که تهران بودیم یه روز بردمت شهر بازی. یکسری عکسهای دیگه هم بود از شهربازی رفتنت که نمیدونم چرا اپلود نمیشن
تو راه پله های خونه مامانی و جلو در خونه مامانی
اینم یه روز قبل از اسباب کشیه . که من مشغول جمع اوری وسایل بودم و شما هم روی مبل نشسته بودی و با خودت حرف میزدی و بعد از چند دقیقه اومدم دیدم که خوابت برده. الهی فدات بشم که تو این اسباب کشی کلی اذیت شدی دخترک نازم
خونه مامانی بعد از اسباب کشیمون و بابا رفته بود تهران و ماهم میخواستیم بریم خونمون برای چیدن وسایلمون
خونه جدیدمون. و اولین شبی که بابا از تهران برگشته بود. و روژینا گلی مشغول تخمه /تومشه/به زبون خودت/ خوردن
عزیز دلم میخواستم از اتاق جدیدت عکس بذارم اما متاسفانه چون فعلا پرده نداره و یه پارچه زدیم و موقتیه منتظرم تا پرده اتاقت اماده بشه تا بعدا عکساشو بذارم.
راستی اینو یادم رفت.
سی و دو ماهگیــــــــــــــــــــــــــــت هم مبارک گل نازم