روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

اسباب کشی به خونه جدیدمون

1394/5/3 19:20
1,080 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلی مامان. خوبی عشقممحبت

عزیز دلم امروز سوم مرداد سال نود و چهار که این پست رو برات میذارم و  سیزده روز از اسباب کشی ما به خونه جدیدمون میگذره. دوشنبه بیست و دوم تیرماه از خونه قبلی اسباب کشی کردیم و این اولین تجربه اسباب کشیمون در طول زندگی منو بابا بود و چون واقعا تنها بودیم خیلی برامون سخت بودغمگین . مخصوصا بابا که تنهایی مسولیت همه چیز رو مثل ماشین و کارگزها و رانندگی این مسافت طولانی رو برعهده داشت که همینجا ازش کمال تشکر رو دارم و ازش ممنونم بخاطر مهربونیش و از اینکه خواسته منو قبول کرد و با خرید این خونه و با وجود دور بودن از خانواده اش موافقت کردمحبتبغلبوس.

روز اسباب کشی مامان زری هم باهامون اومد و روز اول پیشمون بود و کمی کمک کرد برای چیدن وسایل و روز دوم با بابا برگشت و بابا هم همراهش رفت تا تی وی و تابلو هامون رو که جا نشده بود تو ماشین باربری بیاره و منو شما موندیم و خونه رو مرتب کردیم و مامانی هم اومد کمکمون و شبها میومدیم خونه مامانی میخوابیدیم و بابا هم بعد از یه استراحت چند روزه روز شنبه برگشت پیشمون و من تو این مدت سعی کردم  که تمام کارهای خونه رو انجام بدم و خونه بهمریخته نباشه و شما و بابا بتونین با ارامش زندگیتونو تو خونه جدید شروع کنینآرام.

ولی امان از بد اخلاقیهای این چند وقته شما. روژینا جونم چند وقته واقعا خیلی خیلی مامانو اذیت میکنی و کلافمون میکنی و من سعی میکنم تا جایی که میتونم تحملت کنم اما بعضی وقتها واقعا تحمل کردن رفتارات و اذیتات واقعا سخت میشه ومنم دیگه واقعا اون روی بد اخلاقم بالا میاد و بعضی وقتها مجبور به تنبیهت مکیشم و بعدش کلی عذاب وجدان میگیرمگریه. من همیشه با تنبیه مخالف بودم اما الان نمیدونم چی شده که خودم اینکارو میکنم و از این بابت خیلی ناراحتم. شاید بخاطر فشارهای اسباب کشی و کارهاست و اذیتهاتم بیشتر تحریکم میکنهغمگین. بهونه گیریهات واقعا الکیه. مثلا امروز برات کمی تو ظرفت البالو ریختم که بخوری و در همین حین بابا یدونه البالو از ظرفت برداشت و خورد و شما همین رو بهونه کردی وکلی گریه و زاری کردی و با من وبابا لج کردی و البالو ها رو ریختی روی زمین و بابا رو زدی  و تقریبا یکساعت همین به همین روال بود و به هیچ وجه بی خیال نمیشدی و اخر سر منم مجبور شدم که برخورد جدی باهات بکنمعصبانی.

زندگیمون هم خدارو شکر تو این خونه خوبه وشغل بابا هم ازاده و هنوز به خوبی جا نیفتاده اما منو بابا با پشتیبانی همدیگه و دلگرمی به هم میگذرونیم و اگه اذیتها و گریه های شما هم نباشه این دلخوشیها بیشتر میشهآرام. هر چند دوری از خانواده بابا سخته و دلتنگشون شدیم و همچنین دلمون هم برای تهران و خاطره های اون خونه و خیابونهای محل زندگیمون تنگ شده. و شما هم گاهی وقتها میگی بریم اون خونمون و بعضی اوقات برای رفتن به خونه مامان زری دلتنگی میکنیغمگین.

از بدیهای این خونه نداشتن تلفن و در نتیجه نداشتن اینترنته که امروز بابا رفت برای ثبت نام تلفن و گفتند یکی دوماهی طول میکشه و من کلی ناراحتم و الانم خونه مامانی هستم و دارم وبتو اپ میکنم و تو این مدت برای اپ کردن وبت باید بیام خونه مامانی.

راستی تو این شهر هم کلی دوست وبلاگی برات پیدا کردم و فردا ساعت 6 بعد از ظهر باهاشون یه قرار داریم و از همین الان از اشنایی باهاشون واقعا خوشحالم چون واقعا از اینکه شما اینجا تنهایی ناراحت بودم. یکی از این دوستهای وبلاگی که خیلی بهمون نزدیکه ریحانه جون مامانه روژینا جونه که از قبل هم باهاش اشنا بودم از طریق وبت و تو پیوندهات هست و خیلی خوشحالم از این که اینقدر بهمون نزدیکهمحبت. هر چند الان خیلی یهوییی دلم برای ارزو جون و درسای نازم تنگ شد و اشک تو چشمام جمع شده در اولین فرصت و رفتن به تهران میریم که ببینیمشون و چند وقتی هم هست ازش خبری ندارم و دلم براشون تنگ شدهغمگین.

 

 

 

اخرین عکسهات تو خونه قبلیمونغمگین

 

 

یکم لوبیا گرفته بودم تا خرد کنم و بسته بندی کنم و شما هم کمکم میکردی مثلا و کلی ریخت و پاش میکردم و به لوبیا ها میگفتی بادالی. باقالیخندونک

 

 

 

اینم ژستت بود که گیر داده بودی اینجوری ازت عکس بندازمخندونک

 

 

 

اخرین روزهایی که تهران بودیم یه روز بردمت شهر بازی. یکسری عکسهای دیگه هم بود از شهربازی رفتنت که نمیدونم چرا اپلود نمیشنگریهکچل

 

 

 

 

تو راه پله های خونه مامانی و جلو در خونه مامانی

 

 

اینم یه روز قبل از اسباب کشیه . که من مشغول جمع اوری وسایل بودم و شما هم روی مبل نشسته بودی و با خودت حرف میزدی و بعد از چند دقیقه اومدم دیدم که خوابت برده. الهی فدات بشم که تو این اسباب کشی کلی اذیت شدی دخترک نازمبوسمحبت

 

 

خونه مامانی بعد از اسباب کشیمون و بابا رفته بود تهران و ماهم میخواستیم بریم خونمون برای چیدن وسایلمونبوس

 

 

خونه جدیدمون. و اولین شبی که بابا از تهران برگشته بود. و روژینا گلی مشغول تخمه /تومشه/به زبون خودت/ خوردنبوس

 

عزیز دلم میخواستم از اتاق جدیدت عکس بذارم اما متاسفانه چون فعلا پرده نداره و یه پارچه زدیم و موقتیه منتظرم تا پرده اتاقت اماده بشه تا بعدا عکساشو بذارم.چشمک

 

راستی اینو یادم رفت.

 

محبتسی و دو ماهگیــــــــــــــــــــــــــــت هم مبارک گل نازممحبتمحبتبوس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (8)

بهناز خانومی
4 مرداد 94 11:35
عزیزم خونه نو مبارک انشالله به سلامتی و دلخوشی خدار و شکر که صاحب خونه دلخواهتون شدین عزیزم واقعا خدا ر شکر انشالل پر از شادی و خیر و برکت و خوشی و عطیه ای از طرف خدا باشه واستون راستی اگه تونستی از خونتون بیشتر عکس بزار خسته نباشیننننننننننن از اثاث کشی عزیزم
مریم مامان دونه برفی
5 مرداد 94 9:14
سلام نیلوفر عزیزم خوشحالم که باهات اشنا شدم و روی ماهتو دیدم . امیدوارم زندگی تو شهرو خونه جدید براتون بهترو زیباتر باشه و به قول معروف براتون امد داشته باشه.و لحظات خوشی رو سپری کنید. روژینای عزیزمو از طرف من ببوس.
مریم مامان دونه برفی
5 مرداد 94 9:15
راستی من شا رو لینک کردم. اگه خواستی میتونی با این ادرس منو لینک کنی . خوشحال میشم.
معصومه بارویی
7 مرداد 94 19:59
سلام خاله نیلوفر خسته نباشید خاله نیلوفر فقط می خواستم بگم عاشقتونم و می خواستم به روژینا جون هم بگم عاشقتم روژینا جون روژینا جونم دعا کن زودتر عمه بشم و یک وبلاگ براش بسازم و بهش از طریق وبلاگم بگم که عاشقشم خاله نیلوفر شما هم دعا کنید که زود تر عمه بشم منظورم این هستش که بشنوم می خواهم عمه بشوم
مامان آلوزو و درسا
7 مرداد 94 21:56
وااای وااای نیلوفر وااای که چقدر دلم براتون تنگ شده و ناراحتم ازینکه ازمون دور شدین چه برنامه ها که برای این دوتا فسقلی.نداشتیم خیلی دلم گرفته اما ایشالا هرجا هستین شاد باشین و دوستای خوبی پیدا کنی و از تنهایی بیای بیرون دوستتون داریم سی و دو ماهگیت مبارک عسلم
مامان آینده
8 مرداد 94 13:36
سلام نیلوفر جون خونه ی جدید مبارک. ان شاالله روزای قشنگی رو توش شاهد باشین. بلاگفا وبمو خورد،اگه ممکنه تو لینکستانت آدرس این وبمو بذار. همون خانومی ام راستی ماهگرد دخترطلا مبارک
زهرا مامان ایلیا جون
15 مرداد 94 12:48
عزیزم منزل نو مبارک ایشالا که لحظه های شادی توش سپری کنید
مامان محمد طاها
28 مرداد 94 20:06
نیلوفر جون با افتخار لینک شدین