خرداد ماه.
سلام عشق کوچولوی مامان.
31 ماهگیت مبارک دختر نازنینم.
دخترم امشب اخرین شب از بهار سال 94 و چهارمین روز از ماه مبارک رمضان بود و خرداد به پایان رسید. تقریبا یک ماهی هست که به وبلاگت سر نزده بودم. اخه دقیقا از اول خرداد ماه خیلی سرم شلوغ بود و اصلا وقت نکردم گلم.
خوب از سومین ماه 94 برات بنویسم و همونطور که تو پست های قبلی گفته بودم قرار بود که مامانی اسباب کشی کنه و بره شمال. روز اول خرداد ماه روز اسباب کشی مامانی بود و دقبقا یکماهه که شمال هستش و امیدوارم که هر جا هست سلامت باشه و دلش شاد باشه.ا روز اسباب کشی واقعا من و بابا و مامانی و شما خیلی خیلی خسته شدیم چون بعد از تمام شدن کارهای خونه ی تهران باید مسافت تهران تا رشت رو طی میکردیم و چون ظهر بود واقعا گرم بود و شما هم یه کوچولو منو اذیت کردی و تا غروب رسیدیم خونه مامانی و فردا صبحش هم اسبابهای مامانی رو اوردند. تا چند روز اول درگیر کارهای چیدمان خونه و نصب کولر و پرده و.... بودیم و بعد از ده روز که کارهای مامانی انجام شد برگشتیم تهران. تو اون ده روز یک شب خاله معصومه و شوهر خاله و اله مویدثه/ محدثه جون دختر خالم/ اومدن خونه مامانی و اون شب خیلی بهت خوش گذشت و سرت خیلی گرم شده بود. مدتی که شمال بودیم حوصلت سر میرفت و خیلی بهونه گیری میکردی مامانی و من وافعا از رفتارت خسته شده بودم.اما اونشب خیلی دختر خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی.
وقتی بعد از ده روز برگشتیم تهران واقعا دلم گرفته بود دخترم و نبود مامانی رو واقعا حس کردم و خیلی ناراحت بودم . چند بار هم با بابا از پشت پنجره خونه قبلی مامانی رد میشدم و واقعا از دور بودن مامانی بغضم میگرفت و ناراحت بودم.سعی کردم یجورایی خودمو سرگرم کنم اما هر کاری میکردم نمیشد مثلا.تو رو بردم پارک ولی باز هم دلم گرفت. همش خاطرات مامانی میومد جلوی چشمام و تو خیابون اشک از چشمام سرازیر میشد و بابا وقتی میدید که اینقدر غصه میخورم بعد از یک هفته دوباره مارو برد شمال. تو این مدت هرچند تلفنی باهاش صحبت میکردم اما بازم دلم اروم نمیگرفت و کلی دلتنگش شده بودم. اخه من واقعا به مامانی وابسته ام . اخه مامانی برای من همه کسه دخترم. مامانم هست اما هم پدرمه هم خواهرمه و هم برادرمه و اصلا نمیتونم ازش دور باشم.
بعد از یک هفته وقتی میخواستیم بریم شمال تو راه ماشینمون خراب شد و مجبور شدیم نزدیکای کرج توقف دوساعته کنیم برای تعمیرش و ساعت 3 صبح رسیدیم خونه مامانی. واقعا اون لحظه رو یادم نمیره دخترم وقتی مامانی رو دیدم بغضم گرفته بود. بغضی همراه با شوق از دیدنش.اخه هیچ وقت به مدت یک هفته ازش دور نشده بودم.
تو این سفرمون یک روز برای نهار و درست کردن دوده دباب /جوجه کباب/ غذایی که بیشتر اوقات هوس میکنی و خیلی دوست داری رفتیم سمت طبیعت زیبای بین فومن و ماسوله. واقعا جای قشنگی بود و در کنار رودخونه واقعا صفایی داشت و شما به رودخونه میگفتی دریا.
تهران که بودیم منو بابا تصمیم گرفته بودیم که اگه رفتیم شمال بریم و چند تا خونه برای خودمون ببینیم و اگه قسمت باشه بخریم و تا به مامانی نزدیک بشیم. عصری بعد از برگشت از پیک نیک بابا پیشنهاد داد که چند تا خونه ببینیم ماهم موافقت کردیم و رفتیم بنگاه معاملات املاک. چند تا خونه دیدیم و اصلا خوشمون نیومد اما اخریـــــــــــــــــــــــن خونه .
اخرین خونه رو که دیدیم دیگه شد ملکه ذهن من و اصلا نمیتونستم فراموشش کنم و بعد از برگشت به خونه کلی با بابا ومامانی صحبت کردم و خیلی سعی و تلاش کردم برای متقاعد شدن و خریدن خونه ای که دیده بودیم. چون خیلی یهویی تصمیم گرفته بودیم سر راهمون خیلی موانع وجود داشت و لی پافشاری های من همه رو متقاعد کرد برای خریدش و کار به جایی رسید که زنگ زدیم به مامان زری و بابایی رو هم در جریان گذاشتیم و ازشون خواستیم که بیان و خونه رو ببینن و اونا هم نظر بدن بابت خریدش . بابایی که نتونست بیاد اما مامان زری و پسر عمه ماهان تو یک سفر یک روزه با اتوبوس خودشونو رسوندند و رفتیم باهم دوباره خونه رو دیدیم و مامان زری هم با خواسته ما موافقت کرد اما بازهم مشکلاتی از قیبل اجاره دادن خونه تهران و مسایل دیگه وجود داشت.و مامان زری میخواست برگرده تهران و با بابایی مشورت کنه و از منم خواست که برگردم اما من دلم واقعا پیش اون خونه بود و نمیتونستم قبل از معامله کردنش برگردم تهران و از بابا خواستم که با مامان زری برگرده و اگه شرایط تهران جور بشه با من تماس بگیره تا من خونه رو قولنامه کنم و برگردم و بابا هم موافقت کرد و با مامان زری و ماهان برگشت و منو تو اونجا پیشه مامانی موندیم ومنتظر خبر بابا شدیم.
تو اون یک روزی که مامان زری و ماهان اومدند شمال هیچ جا فرصت نشد که بریم و. فقط برای بازدید خونه رفتیم و تنها جایی که بردیمشون پارک فومن بود اونم 11 شب اخه واقعا فرصتمون خیلی کم بود. با این حال که دیر رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت و. منو شما ماهان کلی تو پارک بازی کردیم. منم که کودک درون فعالی دارم و کلی با ماهان الا کلنگ بازی کردم و خیلی خوش گذشت.
دو روز بعد از برگشت بابا به تهران بالاخره خبر خوشحالی رسید و بابا گفت که میتونیم بریم شمال زندگی کنیم و میتونی بری خونه رو معامله کنی برای خرید و منم با بنگاه و اقای فروشنده هماهنگ کردم . اما موقع نوشتن قرارداد بازهم مشکلاتی اعم از تخفیف ندادن فروشنده و کنار نیومدنش با شرایط ما وجود داشت و چون بابا دور بود و تلفنی صحبت میکرد من مسولیت خیلی سنگینی داشتم و با وجود همه اون سختیها بالاخره دو طرف راضی شدند و قرداد خرید خونه نوشته شد و خیال من راحت شد و فرداش با شما با اتوبوس برگشتیم تهران و بابا اومد ترمینال دنبالمون.
تو اون شرایط که واقعا از خرید خونه ناامید شده بودم . اقای بنگاه دار فقط یه حرفی بهم زد و گفت توکل کن بخدا . با این حرفش دلم لرزید و فقط به خدا اعتماد کردم و خدا هم خیلی زود کارهارو ردیف کرد . هم کار خونه تهران و هم خونه شمال و در حالی که من اصلا باورم نمیشه که اینقدر زود و به قول معروف خیلی یهویی و نبودن پیش زمینه برای رفتن برای زندگی به شمال کارهامون درست بشه. و در کمال نا باوری برای من فقط تا بیستم تیر اینجا هستیم و دیگه از این خونه میریم.
هرچند اون خونه رو بیشتر از اینجا دوست دارم و اون خونه برای خودمونه و اولین خونه ای هست که متعلق به منو بابا و شماست و بالاخره بعد از چند سال تونستیم خونه بخریم اما حالا که فکرش میکنم با خودم میگم که شاید دلم برای این خونه هم تنگ بشه. خونه ای که با بابا زندگی مشترکمون رو توش شروع کردیم و خونه ای که شما با قدمهای کوچکت واردش شدی و زندگیمون رو شیرین تر کردی و خاطرات قشنگ اوایل شروع زندگیمون و خاطرات روزهای نوزادیت و همه چی.
واااااااااااااااااااای که چند وقته از این احساسی بودنم خسته شدم. اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم مامانی. واقعا دچار دوگانگی هستم اصلا نمیدونم که باید چکار کنم. و چطور باید با شرایط همه چی کنار بیام .
فکر میکنم این پست خیلی طولانی شد و فکر میکنم کافی باشه. اما بهتره یه کوچولو هم از خودت بگم که هنوز حرف زدنت کامل نشده و اشتباه تلفظ کردن کلماتی که ادا میکنی به بانمک بودنت اضافه میکنی.
هنوز هم نمیتونی خ رو بگی و میگی ش.میشام. میشابم. و هر کلمه ای که خ داشته باشه از زبون شما ش تلفظ میشه. به شاخ میگی شا..... به گوشواره میگی دوفاره . به پاچه شلوار میگی استین و وقتی این کلمه رو ازت شنیدم کلی خندم گرفت دخترکم.هنوز موقع خواب حتما باید شیر پاستوریزه رو توی شیشه شیر برات بریزم و بخوری و تو بغله من باشی و با موهای من بازی کنی. و دلم میخواد که واقعا از شیشه شیر بگیرمت اما چند بار امتحان کردم و خیلی گریه کردی و تسلیم شدیم. عاشق نودلی و بیشتر اوقات میان وعدت نودله و کلی با ذوق و شوق میخوریش و در حین خوردنش همش میگی عاااااااااااالیه.
روز اسباب کشی مامانی. بعد از عوارضی رشت.
الهی مامان فدات بشه که تو اون چند روز خیلی خسته شده بودی عزیز دلم
شبی که خاله معصومه/خالم/ میخواستن بیان خونه مامانی
بعد از ده روز تهران موندن وقتی دوباره میخواستیم بریم شمال تو راه ماشین خراب شد و منتظر بودیم تا اقای تعمیرکار درستش کنه
خونه مامانی/ بعد از برگشتن از خرید و روژینازی مشغول بازی با لگوهایی که مامانی براش خریده بود/
شهربازی صومعه سرا
پیک نیک یه روز جمعه و زخم شدن دست گل دخملی بخاطر لبه النگوش
کهیر زدن و حساسیت گل دخملی بخاطر گلی که بابا بهش داده بود و مجبور شدیم ببریمش دکتر و اقای دکتر براش امپول تجویز کرد و روژینازم خیلی خانمانه با امپولش کنار اومد و موقع تزریقش اصلا گریه نکرد.
وقتی ماهان و مامان زری اومدند رفتیم پارک فومن
این پاک کن رو هم ماهان برات خریده بود و تو هم که عاشق باب اسفنجی هستی.
پاهاشو ازش جدا کرده بودی و به من میگفتی مامان ببین مثه بادونه /بادوم و منظورت بادوم زمینیه /
وقتی بابا ومامان زری و ماهان رفتند تهران غروبش بردیمت بیرون و ازمون خواستی که از این ماشینا سوار بشی
اخرین شبی که منو شما خونه مامانی بودیم و بعد از خریدن یک پازل برای شما و بلیط برای تهران و شما مشغول پازل بازی