روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

خرداد ماه.

1394/4/1 2:55
1,069 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق کوچولوی مامانمحبت.

31 ماهگیت مبارک دختر نازنینم.

دخترم امشب اخرین شب از بهار سال 94  و چهارمین روز از ماه مبارک رمضان بود و خرداد به پایان رسید. تقریبا یک ماهی هست که به وبلاگت سر نزده بودم. اخه دقیقا از اول خرداد ماه خیلی سرم شلوغ بود و اصلا وقت نکردم گلمخجالت.

خوب از سومین ماه 94 برات بنویسم و همونطور که تو پست های قبلی گفته بودم قرار بود که مامانی اسباب کشی کنه و بره شمالغمگین. روز اول خرداد ماه روز اسباب کشی مامانی بود و دقبقا یکماهه که شمال هستش و امیدوارم که هر جا هست سلامت باشه و دلش شاد باشهبوس.ا روز اسباب کشی واقعا من و بابا و مامانی و شما خیلی خیلی خسته شدیم چون بعد از تمام شدن کارهای خونه ی تهران باید مسافت تهران تا رشت رو طی میکردیم و چون ظهر بود واقعا گرم بود و شما هم یه کوچولو منو اذیت کردی و تا غروب رسیدیم خونه مامانی و فردا صبحش هم اسبابهای مامانی رو اوردند. تا چند روز اول درگیر کارهای چیدمان خونه و نصب کولر و پرده و.... بودیم خستهو بعد از ده روز که کارهای مامانی انجام شد برگشتیم تهران. تو اون ده روز یک شب خاله معصومه و شوهر خاله و اله مویدثه/ محدثه جون دختر خالم/ اومدن خونه مامانی و اون شب خیلی بهت خوش گذشت و سرت خیلی گرم شده بود. مدتی که شمال بودیم حوصلت سر میرفت و خیلی بهونه گیری میکردی مامانی و من وافعا از رفتارت خسته شده بودمکچل.اما اونشب خیلی دختر خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردیبوس.

وقتی بعد از ده روز برگشتیم تهران واقعا دلم گرفته بود دخترم و نبود مامانی رو واقعا حس کردم و خیلی ناراحت بودمغمگین . چند بار هم با بابا از پشت پنجره خونه قبلی مامانی رد میشدم و واقعا از دور بودن مامانی بغضم میگرفت و ناراحت بودم.سعی کردم یجورایی خودمو سرگرم کنم اما هر کاری میکردم نمیشد مثلا.تو رو بردم پارک ولی باز هم دلم گرفتگریه. همش خاطرات مامانی میومد جلوی چشمام و تو خیابون اشک از چشمام سرازیر میشد و بابا وقتی میدید که اینقدر غصه میخورم بعد از یک هفته دوباره مارو برد شمال. تو این مدت هرچند تلفنی باهاش صحبت میکردم اما بازم دلم اروم نمیگرفت و کلی دلتنگش شده بودم. اخه من واقعا به مامانی وابسته ام . اخه مامانی برای من همه کسه دخترم. مامانم هست اما هم پدرمه هم خواهرمه و هم برادرمه و اصلا نمیتونم ازش دور باشم.

بعد از یک هفته وقتی میخواستیم بریم شمال تو راه ماشینمون خراب شد و مجبور شدیم نزدیکای کرج توقف دوساعته کنیم برای تعمیرش و ساعت 3 صبح رسیدیم خونه مامانی. واقعا اون لحظه رو یادم نمیره دخترم وقتی مامانی رو دیدم بغضم گرفته بود. بغضی همراه با شوق از دیدنش.اخه هیچ وقت به مدت یک هفته ازش دور نشده بودمخجالت.

تو این سفرمون یک روز برای نهار و درست کردن دوده دباب /جوجه کباب/ غذایی که بیشتر اوقات هوس میکنی و خیلی دوست داری رفتیم سمت طبیعت زیبای بین فومن و ماسوله. واقعا جای قشنگی بود و در کنار رودخونه واقعا صفایی داشت و شما به رودخونه میگفتی دریا.

تهران که بودیم منو بابا تصمیم گرفته بودیم که اگه رفتیم شمال بریم و چند تا خونه برای خودمون ببینیم و اگه قسمت باشه بخریم و تا به مامانی نزدیک بشیم. عصری بعد از برگشت از پیک نیک بابا پیشنهاد داد که چند تا خونه ببینیم ماهم موافقت کردیم و رفتیم بنگاه معاملات املاک. چند تا خونه دیدیم  و اصلا خوشمون نیومد اما اخریـــــــــــــــــــــــن خونه .

اخرین خونه رو که دیدیم دیگه شد ملکه ذهن من و اصلا نمیتونستم فراموشش کنم و بعد از برگشت به خونه کلی با بابا ومامانی صحبت کردم و خیلی سعی و تلاش کردم برای متقاعد شدن و خریدن خونه ای که دیده بودیم. چون خیلی یهویی تصمیم گرفته بودیم سر راهمون خیلی موانع وجود داشت و لی پافشاری های من همه رو متقاعد کرد برای خریدش و کار به جایی رسید که زنگ زدیم به مامان زری و بابایی رو هم در جریان گذاشتیم و ازشون خواستیم که بیان و خونه رو ببینن و اونا هم نظر بدن بابت خریدشآرام . بابایی که نتونست بیاد اما مامان زری و پسر عمه ماهان تو یک سفر یک روزه با اتوبوس خودشونو رسوندند و رفتیم باهم دوباره خونه رو دیدیم و مامان زری هم با خواسته ما موافقت کرد اما بازهم مشکلاتی از قیبل اجاره دادن خونه تهران و مسایل دیگه وجود داشت.و مامان زری میخواست برگرده تهران و با بابایی مشورت کنه و از منم خواست که برگردم اما من دلم واقعا پیش اون خونه بود و نمیتونستم قبل از معامله کردنش برگردم تهران و از بابا خواستم که با مامان زری برگرده و اگه شرایط تهران جور بشه با من تماس بگیره تا من خونه رو قولنامه کنم و برگردم و بابا هم موافقت کرد و با مامان زری و ماهان برگشت و منو تو اونجا پیشه مامانی موندیم ومنتظر خبر بابا شدیممتفکر.

تو اون یک روزی که مامان زری و ماهان اومدند شمال هیچ جا فرصت نشد که بریم و. فقط برای بازدید خونه رفتیم و تنها جایی که بردیمشون پارک فومن بود اونم 11 شب اخه واقعا فرصتمون خیلی کم بود. با این حال که دیر رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت و. منو شما ماهان کلی تو پارک بازی کردیم. منم که کودک درون فعالی دارم و کلی با ماهان الا کلنگ بازی کردم و خیلی خوش گذشتخندونک.

دو روز بعد از برگشت بابا به تهران بالاخره خبر خوشحالی رسید و بابا گفت که میتونیم بریم شمال زندگی کنیم و میتونی بری خونه رو معامله کنی برای خرید و منم با بنگاه و اقای فروشنده هماهنگ کردم . اما موقع نوشتن قرارداد بازهم مشکلاتی اعم از تخفیف ندادن فروشنده  و کنار نیومدنش با شرایط ما وجود داشت و چون بابا دور بود و تلفنی صحبت میکرد من مسولیت خیلی سنگینی داشتمگریه و با وجود همه اون سختیها بالاخره دو طرف راضی شدند و قرداد خرید خونه نوشته شد و خیال من راحت شد و فرداش با شما با اتوبوس برگشتیم تهران و بابا اومد ترمینال دنبالمون.

تو اون شرایط که واقعا از خرید خونه ناامید شده بودم . اقای بنگاه دار فقط یه حرفی بهم زد و گفت توکل کن بخدا . با این حرفش دلم لرزید و فقط به خدا اعتماد کردم و خدا هم خیلی زود کارهارو ردیف کردمحبت . هم کار خونه تهران و هم خونه شمال و در حالی که من اصلا باورم نمیشه که اینقدر زود و به قول معروف خیلی یهویی و نبودن پیش زمینه برای رفتن برای زندگی به شمال کارهامون درست بشه. و در کمال نا باوری برای من فقط تا بیستم تیر اینجا هستیم و دیگه از این خونه میریمغمگین.

هرچند اون خونه رو بیشتر از اینجا دوست دارم و اون خونه برای خودمونه و اولین خونه ای هست که متعلق به منو بابا و شماست و بالاخره بعد از چند سال تونستیم خونه بخریم اما حالا که فکرش میکنم با خودم میگم که شاید دلم برای این خونه هم تنگ بشهغمگین. خونه ای که با بابا زندگی مشترکمون رو توش شروع کردیم و خونه ای که شما با قدمهای کوچکت واردش شدی و زندگیمون رو شیرین تر کردی و خاطرات قشنگ اوایل شروع زندگیمون و خاطرات روزهای نوزادیت و همه چیغمگین.

 

واااااااااااااااااااای که چند وقته از این احساسی بودنم خسته شدم. اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم مامانی.  واقعا دچار دوگانگی هستم اصلا نمیدونم که باید چکار کنمگریه. و چطور باید با شرایط همه چی کنار بیام .

 

فکر میکنم این پست خیلی طولانی شد و فکر میکنم کافی باشه. اما بهتره یه کوچولو هم از خودت بگم که هنوز حرف زدنت کامل نشده و اشتباه تلفظ کردن کلماتی که ادا میکنی به بانمک بودنت اضافه میکنی.

هنوز هم نمیتونی خ رو بگی و میگی ش.میشام. میشابم. و هر کلمه ای که خ داشته باشه از زبون شما ش تلفظ میشه.  به شاخ میگی شا..... خندهبه گوشواره میگی دوفاره . به پاچه شلوار میگی استین و وقتی این کلمه رو ازت شنیدم کلی خندم گرفت دخترکم.هنوز موقع خواب حتما باید شیر پاستوریزه رو توی شیشه شیر برات بریزم و بخوری و تو بغله من باشی و با موهای من بازی کنی. و دلم میخواد که واقعا از شیشه شیر بگیرمت اما چند بار امتحان کردم و خیلی گریه کردی و تسلیم شدیم. عاشق نودلی و بیشتر اوقات میان وعدت نودله و کلی با ذوق و شوق میخوریش و در حین خوردنش همش میگی عاااااااااااالیه.خوشمزه

 

 

روز اسباب کشی مامانی. بعد از عوارضی رشت.

 

 

الهی مامان فدات بشه که تو اون چند روز خیلی خسته شده بودی عزیز دلممحبت

 

 

 

شبی که خاله معصومه/خالم/  میخواستن بیان خونه مامانیبوس

 

 

بعد از ده روز تهران موندن وقتی دوباره میخواستیم بریم شمال تو راه ماشین خراب شد و منتظر بودیم تا اقای تعمیرکار درستش کنه

 

 

 

 

خونه مامانی/ بعد از برگشتن از خرید و روژینازی مشغول بازی با لگوهایی که مامانی براش خریده بود/

 

 

 

شهربازی صومعه سرا

 

 

 

 

 

 

 

پیک نیک یه روز جمعه و زخم شدن دست گل دخملی بخاطر لبه النگوش

 

 

 

 

 

 

 

 

کهیر زدن و حساسیت گل دخملی بخاطر گلی که بابا بهش داده بود و مجبور شدیم ببریمش دکتر و اقای دکتر براش امپول تجویز کرد و روژینازم خیلی خانمانه با امپولش کنار اومد و موقع تزریقشدلشکسته اصلا گریه نکرد.

 

 

وقتی ماهان و مامان زری اومدند رفتیم پارک فومن

 

 

 

 

این پاک کن رو هم ماهان برات خریده بود و تو هم که عاشق باب اسفنجی هستی.

 

 

پاهاشو ازش جدا کرده بودی و به من میگفتی مامان ببین مثه بادونه /بادوم و منظورت بادوم زمینیه /گیج

 

 

وقتی بابا ومامان زری و ماهان رفتند تهران غروبش بردیمت بیرون و ازمون خواستی که از این ماشینا سوار بشی

 

 

 

اخرین شبی که منو شما خونه مامانی بودیم و بعد از خریدن یک پازل برای شما و بلیط برای تهران و شما مشغول پازل بازیزیبا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (7)

ساسان اس ام اس
3 تیر 94 14:48
سلام معلومه نی نی باحالی داری. امیدوارم همیشه سالم باشه. تو انجمن سایتمون مطالب زیادی درباره کودکان و همسرداری داریم. من بهت سر زدم اگه شما هم دوست داشتی به سایت ما سر بزن. ممنون «شما هم کارت شارژ رایگان میخواهید؟ وارد شوید کارت شارژ رایگان دریافت کنید.» www.SasanSMS.ir کامل ترین آرشیو اس ام اس www.SasanSMS.ir/Forum متفاوت‌ترین انجمن سرگرمی و تفریحی فارسی‌زبانان
طلوع
3 تیر 94 17:51
نیلوفر جون چه تصمیم سختی گرفتی چقدر یهووویی چطور همه چیز رو هماهنگ کردی؟ کار همسرت و... امیدوارم هر چی خیره برات پیش بیاد عزیزم
نیلوفر/مامانه روژینا
پاسخ
سلام گلم. اره خیلی یهویی شد و خیلی عجولانه تصمیم گرفتیم. درسته برامون سخت هست و اما تصمیمی هست که گرفته شده و فعلا راه دیگه ای نداریم جز اینکه با شرایط کنار بیایم و شغل همسری ازاده و فعلا دنبال کار هستیم تا ببینیم خدا چی میخواد.
بهناز خانومی
4 تیر 94 10:28
سلام مامان روژینای عزیزم پست پر از احساست رو خوندم و کلی خوشحال شدم این چند وقته که غیبت طولانی داشتی واقعا دلم واستون تنگ شده بود وخیلی بهتون سر زدم میخواستم بپرسم برات سخت نیست از تهران بری تو یه شهرستان کوچیک البته سرسبز زندگی کنی و اینکه کار شوهرت چی میشه یه سوال دیگه هم اینکه اونجا قیمت خونه خوبه میشه بپرسم خونه ای که شما خریدین چند متره چند سال ساخته و چند خریدین شرایط واسه خرید ممنونم ازت امیدوارم تند تند آپ کنی و ما رو منتظر نزاری
نیلوفر/مامانه روژینا
پاسخ
سلام گلم. ممنون از لطفت در مورد سوالاتت. اره عزیزم هم برای من و هم برای همسری که اولش هست سخت هست تا عادت کنیم وکار همسری هم تهران و هم اینجا ازاده و الان هم که اولشه از لحاظ مالی کمی سخت هست. ولی یجورایی تا شرایط درست بشه میسازیم . عزیزم قیمت خونه هم اینجا کمی ارزونتر هست و این خونه ما نوساز و دست اوله و همه امکاناتی داره مثل تهران و شاید هم از خونه قبلیمون بهتر هم باشه. و ما حدود صد تومن خریدم. و هفتاد متره و دو خوابس.
زهرا
5 تیر 94 10:12
سلام انشا..همیشه شاد و خوشحال باشین روژینا کوچولو خاله فدات شه
نیلوفر/مامانه روژینا
پاسخ
مرسی عزیزم
مامان آرزو
6 تیر 94 20:37
دلم براتون تنگ میشه
نیلوفر/مامانه روژینا
پاسخ
ماهم همینطور
(̲̅P̲̅)(̲̅E̲̅)(̲̅G̲̅)(̲̅A̲̅)(̲̅H̲̅)
18 تیر 94 10:58
شادي پروانه ایست که هر چه تقلا کنی نمی توانی آن را شکار کنی ... . باید آرام باشی تا روي شانه هایت بنشیند شانه هایت ... .پر از پروانه باد
معصومه بارویی
23 تیر 94 16:33
سلام خاله نیلوفر. خسته نباشید هم شما و هم همسرتان و هم روژینا جون راستی می خواستم بگویم من یک وبلاگ دارم در نی نی وبلاگ اگر وقت کردید سربزنید و نظر بگذارید .خواهش می کنم خاله نیلوفر امید وارم که از خاطراتی که از خودم و نوه های خاله و دایی ام در آن وبلاگ ثبت کردم لذت ببرید یادتان نرود خاله نیلوفر
نیلوفر/مامانه روژینا
پاسخ
سلام عزیزم تبریک میگم بابت وبلاگت. چشم حتما سر میزنم