روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

این چند ماه.....

سلام عزیز دل مامان. تمام دنیای مامان.خوبی عزیزم تقریبا چهار پنج ماهی میگذره از اخرین پست وبلاگت. و چند وقتی هست که نیومدم. اولین علتش رو هم نداشتن حوصله که دلیلش رو برات مینویسم و دومین دلیل هم نداشتن نت بود. عزیزم خاطرات این چند ماه رو هرچی که تو ذهنمه برات ثبت میکنم و فکر میکنم aاید این پست و ثبت این خاطره یکی از غم انگیز ترین خاطراتت تا به امروز باشه. عزیزم از اونجا برات مینویسم که ماه خرداد رو تو خونه قبلیمون که شمال بود رو گذروندیم و مشغول جمع اوری اثاثیه منزل بودیم. بیستم خرداد ماه بابا زودتر از ما اومد تهران و پیش مامان زری اینا بود و من چون هنوز ترم کاریم تموم نشده بود نتونستیم که باهاش بیایم و صبحهاباهم میومدیم خونه و مقداری ...
9 آبان 1395

سه سال و نیمگی

سلام به دختر نازم.سلام به همه کسم . سه سال و نیمگیت مبارک عشق کوچولوی مامان .هر چند خیلی دیر تبریکش رو دارم برات مینویسم و چهار روزه دیگه باید سه سال و هفت ماهگیت رو جشن بگیریم نازم..مامان رو ببخش بابت تاخیر در اپ کردن و کوتاهی کردن برای ثبت خاطراتت. الان تقریبا بعد از یک و ماه نیم اومدم به وبلاگت و سعی میکنم که اتفاقات این چند وقت رو تا حد امکان که یادم هست برات ثبت کنم عزیزم . از هر چه که بگذریم از شما نوشتن شیرینترین کار دنیاست همه کسم . اول از همه از ماه اردیبهشت شروع کنیم که دوازدهم روز معلم بود و دهم اردیبهشت از طرف موسسه به عنوان رود معلم مارو به یک گردش دسته جمعی همراه باهمکارام دعوت کردند و من هم دلم نیومد که تنها برم و بخاطر...
18 خرداد 1395

سال جدید .سال 95

سلام به عزیز دردونه ی خودم.دختر گلم عزیز دلم سال نو شماهم مبارک عشق جانم عزیزم امسال عید برامون یه فرقی با سالهای دیگه داشت و اونم دور بودن از خانواده و فامیلها بود برای همین در اولین ساعات سال جدید عازم سفر به تهران شدیم عزیزم .شب عید مامانی خونمون بود و بعد از شام مخصوص شب عید که سبزی پلو وماهی بود و بعد از دورهمی بودن و شب نشینی مامانی رفت خونه خودش و ماهم هفت سین رو اماده کردیم و خوابیدیم که فردا صبحش برای تحویل سال اماده بشیم. اونروز ساعت 6صبح بیدار شدم و وسایلهای باقی مونده سفر رو جمع کردم و ساعت هفت ونیم تو و بابا رو بیدار کردم و بعد از لباسهای نو پوشیدن همگی در کنار سفره هفت سین نشستیم و بعد از دعاهای خوب تقریبا ساعت هشت ص...
4 ارديبهشت 1395

عکسهای اتلیه ی 3 سال و 3 ماه و 20 روزگی روژینازی

    عزیز دلم این عکسها مربوط به تاریخ دهم اسفند 1394 وقتی سه سال و سه ماه و بیست روزه بودی میباشد عسل مامان  و خیلی تو اتلیه دختر خوبی بودی و باهامون همکاری کردی اما خندونت بسی دشوار بود و راضی به لبخند نمیشدی و خیلی جدی ژست میگرفتی اما با این حال عکسهات خوب شدند ودوستشون دارم عشقم.                                   ...
18 فروردين 1395

سی و نه و چهل ماهگی

سلام روژینای نازم.خوبی مامانی .   روژینازم چند روز پیش این پست رو نوشته بودم و پست موقت کرده بودم و اصلا فکرشو نمیکردم که دیگه وقت نکنم بیام وبشه 28 اسفند و ی جورایی بشه اخرین پست سال 94 که تو وبلاگت میزارم . اول بریم مطالب اون پست موقتی رو که نوشته بودم رو بخونیم و بعد ادامش رو مینویسم. پست موقت در پارگراف بعدی   الان که دارم این پست رو برات مینویسم شما روی تختت هستی و من پایین تختت دراز کشیدم تا خوابت ببره قربونت برم و من با گوشیم انلاین شدم برای ثبت خاطراتت یه مدتیه که حسابی سرم شلوغ بوده و دلیلش هم اینه که خدارو شکر خونمون رو فروختیم و طی سفر قبلی که به تهران داشتیم تونستیم یه خونه اونجا بخریم و دیگه بعد از ...
12 اسفند 1394

روژینازی میره به مهد کودک

سلام سلام عزیز دل مامان. خوبی قربونت بره مامان که چند روزه محصل شدی. خخخخ     عزیزم نازنینم توپست قبلی هم نوشته بودم که تصمیم دارم بفرستمت مهد برای اینکه حوصله ات تو خونه سر میره و بالاخره تصمیم قطعی شد و یک شب موقع خواب ازت پرسیدم روژینازی دوست داری ببرمت مهد و شما هم ذوق کردی و گفتی دوست دارم و منم بهت گفتم که زودتر بخواب و فردا صبح میریم مهد و شما کلی خوشحال شدی و تصمیمم رو هم به بابا گفتم و همون موقع هم با مامانی تماس گرفتم و گفتم که فردا به صورت ازمایشی میبرمت مهد کودک.چند تا مهد کودک رو در نظر گرفته بودم و از بینشون یکی رو که بهمون نزدیک تر بود و امکانات بهتری داشت رو انتخاب کردم.     دوشنبه...
19 بهمن 1394

سی وهشت ماهگی ناز دخمل

سلام سلام نانازیه مامان  عروسک خوشگل من سی و هشت ماهگیت مبارک نفس     عزیزم بیست و یکم دی که ماهگردت بود و بیست دوم هم تولد مامانی بود, ماهم دوشنبه بیست ویکم شب تولد مامانی یه مهمونی,عصرونه زنونگی خونه مامانی  با حضور,دوستهای مامانی گرفتیم و ی کیک کوچولو هم گرفتیم و بعد,از صرف عصرونه حسابی نانای کردیم و جشن گرفتیم و کلی خوش,گذشت عزیز دلم .     این روزها حس میکنم که یجورایی تنهایی,و نیاز داری که همبازی داشته باشی .بخاطر همین تصمیم دارم که یفرستمت مهد,البته هنوز,تصمیم قطعی نیست و یجورایی تردید دارم .   از طرف دیگر هم هر چقدر هم که من تو خونه باهات بازی میکنم بازم حس میکنم که نیازت برطرف نمیشه...
28 دی 1394

یلدای سال 94

سلام به دخترک عزیز و مهربون و دوست داشتنیه خودم .    چهارمین زمستونت مبارک ناااااااااااااااااااازم. عشق مامان امسال چهارمین شب یلدایی بود که شما در کنار ما حضور داشتی و با وجودت این شب رو برامون قشنگتر و لحظاتمون رو گرم تر کردی. هر سال با اومدن یلدا ی دختر کوچولوی ناز 40 روز برام تداعی میشه چون اولین یلدای زندگیت دقیقا  چهل روزگیت بود عزیز دلم. امسال هم شب یلدا دخترک سه سال و چهل روزه ی ما بودی. امسال برای اولین بار یلدا رو خونه ی خودمون بودیم و منو شما و بابا بودیم و مامانی هم مهمونمون بود دخترکم . گرچه دور بودن از خانواده بابا هم برامون سخت بود اما از طریق مجازی باهاشون در ارتباط بودیم ومقداری از دلتنگیهامون ...
4 دی 1394

37ماهگی

سلام دختر قشنگم. سی و هفت ماهگیت مبارک دختر نازنینم. دخترم این روزها روزامون به روز مرگی های همیشگیمون میگذره. گاهی خونه هستیم و باهم بازی میکنیم. گاهی هم من حوصله ندارم و کار دارم و شما ناراحت از اینکه من نمیتونم به خواسته ات اهمیت بدم و برام غر غر میکنی . گاهی هم بیرون میریم و بعضی اوقات هم خونه مامانی. تعطیلات هم که بشه سعی میکنیم بریم تهران . برای تعطیلات چند روزه اربعین منو شما و بابا و مامانی رفتیم تهران و عمه جون شله زرد نذری داشت و مهمونی هم داشت که شما کلی با عرشیا و شایان که پسرخاله های بابا هستند بازی کردی و گاهی اوقات هم باهاشون ناسازگاری میکردی. سه روزی خونه مامان زری بودیم. البته خونه مامان جون / مامان بزرگم / و دا...
23 آذر 1394