بالاخره خندیدی خوشگلم
عزیز دله مامان بالاخره انتظار ما تموم شد وشما لطف کردی و ودر 53 روزگی خندیدی و همه رو خوشحال کردی مخصوصا منو. بابا هم خیلی خوشحال شده وهمیشه باهات حرف میزنه و شما هم کلی براش میخندی البته فقط زمانی که حوصله داری وشیرت رو خوردی وتازه از خواب بیدار شدی.
روژینای نازم روزها وشبهای سختی رو داریم میگذرونیم اخه روز وشب شما برعکس شده وصبحها تو خواب نازی و اغلب شبها گریه و بهونه گیری .و بیدار موندن شما از 12 شب تا 6 یا 7 صبح وکلاس رفتن من ساعت 8 صبح وخستگی. عروسکم همه بهم میگفتن بعد از 40 روزگیت ساعت خوابت تنظیم میشه اما الان شما 56 روزته وهر روز که میگذره خوابت کمتر میشه وساعتهای بیدار موندنت در شب بیشتر در روز هم اگه بخواهیم که لالا نکنی وبیدار نگهت داریم نمیشه و همش تو حالت چرت هستی و خوابت میبره شبها دوست داری که باهات بازی کنیم و بیدار بمونیم اما من هرچقدر که ساعتهای بیداریت بیشتر میشه و به صبح نزدیک میشه خوابالوتر وبی حوصله تر میشم مخصوصا بعضی شبها وقتی بابا رو میبینم که راحت خوابیده نزدیکای صبح هم که گریت بیشتر میشه منم همراه تو گریه میکنم.بعضی شبها هم بابا یکی دو ساعت نگهت میداره تا من بخوابم اما من بازم دلم نمیاد و تا صدای گریت رو میشنوم بی تاب میشم که ببینم چی شده عزیزم. ودر نهایت اگر که خیلی بیتابی کردی از مامان زری کمک گرفتیم ونزدیکای صبح بردیمت بالا و تا حالا 2بار بالا خوابیدی که من استراحت کنم وصبح بتونم برم کلاس وهر بار که بالا خوابیدی بد جور عذاب وجدان گرفتم واز اینکه از من دور بودی و پیشه من نخوابیدی ناراحت و پشیمون شدم ودیگه به خودم قول دادم که هر جور که هستی خودم نگهت دارم . مامانی فاطمه هم دیگه شبها نمیاد خونه ما واز این به بعد میخوام که بعضی شبها که فرداش ساعت 8 کلاس دارم ما بریم خونش / عزیزدلم امیدوارم که ساعت خوابت زودتر تنظیم بشه که اینقدر اذیت نشی نفسه مامان و اینقدر گریه نکنی نازنینم