سیزده بدر 93
عسلیه مامان امسال 13 بدر با خانواده بابا رفتیم یعنی کل فامیله بابا بودند.شب قبل از سیزده بدر حس کردم که یکم دلت درد میکنه. و یکی دوباری هم اسهال داشتی. صبح سیزده بدر هم وقتی از خواب بیدار شدی دوباره اسهالت تکرار شد اما دلو زدیم به دریا و قبل از رفتن یکم بهت اب و نبات بهت دادم و رفتیم. تقریبا ساعت 11 ونیم رفتیم و وقتی رسیدیم بیشتر فامیلهای مامان زری دور هم جمع بودند و شماهم وقتی بچه ها رو دیدی حال و هوات عوض شد و شروع کردی به بازی کردن. اما اصلا هیچی نمیخوردی. فقظ یکمی شیر خوردی بعد از نهار خیلی خوابت گرفته بود و چون عادت نداری که تو شلوغی بخوابی با بابا بردیمت بیرون و خیابونهای اطرافو دور زدیم و یکساعتی چرخیدیم تا شما لالا کنی در همین حین حس میکردم که تب داری و بدنت داغه اما بابا میگفت که از گرماست و من اشتباه میکنم . بعدش برگشتیم دوباره یکم بازی کردی و برای عصرونه اش درست کرده بودند منم یکم از اش بهت دادم اما یه ربع بعد بهونه گیریهات شروع شد و همش گریه میکردی. و دیگه هر کاری میکردیم ساکت نمیشدی ماهم تصمیم گرفتیم که زودتر از بقیه بیایم خونه وحدودا ساعت 7 بود که رسیدیم خونه و شما تو ماشین لالا کرده بودی و تو خونه هم نیم ساعتی خوابیدی وقتی بیدار شدی دیدم واقعا داغی سریع از بابا خواستم که بره داروخونه و برات استامینوفن بگیره و بهت دادم و بعدش همش دل درد داشتی و مداوم هم اسهال داشتی. خیلی بیتابی میکردی عزیزم و همونشب ساعت 10 بردیمت دکتر وتا رسیدی دمه در مطب و هنوز وارد اتاق نشده بودیم فهمیدی که کجا اومدیم و شروع کردی به گریه و اقای دکتر هم به سختی تونست معاینت کنه.تازه اصلا روپوش هم نپوشیده بود نمیدونم شما از کجا فهمیدی که دکتره دخترک باهوشم. اقای دکتر یه شربت دل درد و یه شربت هم برای اسهالت داد و وقتی اومدیم خونه بهت دادم و خوابیدی و فردا صبحش که بیدار شدی خدارو شکر حالت خوب شده بود عزیزم.
و خلاصه این بود سیدره بدر سال 93 و دومین سیزده بدر مامان و بابا در کنار دخملیمون
مهتا/ دختر داییه بابا/ و روژینا گلی و مامان
روژینازی و ماهان جون پسر عمه اش و مهتا
دخمله مامان مشغول بازی کردن
نازنین زهرا جون/ نوه داییه مامان زری/که یکسال از شما بزرگتره دخملکم و اونم مثل شما متولد ابانه.
ودر اخر روژینازی برای خودش یه دوست دست و پا کرد. این اقا پسر اسمش ارمین بود که دوسالش بود و پسر خانواده ای بودند که در نزدیکی ما بساط سیزده بدرشونو پهن کرده بودند. ودر حین بازی شما دوتا باهم اشنا شده بودید و همش دوست داشتید که باهم راه برید . گاهی اوقات دسته همدیگرو هم میگرفتید و باهم راه میرفتید. در کل ازهم خیلی خوشتون اومده بودیدو مخصوصا ارمین همش میومد پیشه ما و دست تو رو میگرفت و دوست داشت باهات بازی کنه.
دخملم چشم مامان و بابا روشن اخه این چه کاریه.........تازه ارمین هم همش شیشه به دست میومد دنبالت