روزهای برفی
نفس نفسی مامان ســـــــــــــلام
این چند روز هوا خیلی خیلی سرد بود ملوسکم .و روزهای برفی قشنگی بود.منم که خیلی برف رو دوست دارم وقتی صبحها از خواب بیدار میشدم با دیدنه برفهایی که زمین رو سفید پوش کرده بود کلی هیجان زده میشدم. و شمارو هم میبردم دمه پنجره تا ببینی و میگفتم روژینا جونم برفو ببین. بگو برف و شماهم میگفتی ب’ .
عزیزم اولین روزی که برف اومده بود صبحش شمارو با بابا بردیم بیرون تا برفا رو ببینی و رفتیم یه پارکی که بخاطر بلندی درختاش برف روی زمینش کم باشه و شما بتونی راه بری.خیلی تعجب کرده بودی و همش زمینو نگاه میکردی. وقتی بهت برف میدادیم فقط نگاهش میکردی و ازمون نمیگرفتیش. نمیدونم چراااا. شاید میترسیدی. عزیزم این اولین تجربه راه رفتن شما تو برف بود. امسال برف بازی نکردیم. انشالله ساله بعد که بزرگتر میشی باهم ادم برفی درست میکنیم دختر نازم..
بابا داره بهت برف میده.
تمام حواست به زمین و برفها بود.
اینجا داری ذوق میکنی عشقم