روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

این چند ماه.....

1395/8/9 16:25
385 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان. تمام دنیای مامان.خوبی عزیزمآرام

تقریبا چهار پنج ماهی میگذره از اخرین پست وبلاگت. و چند وقتی هست که نیومدم. اولین علتش رو هم نداشتن حوصله که دلیلش رو برات مینویسم و دومین دلیل هم نداشتن نت بود.

عزیزم خاطرات این چند ماه رو هرچی که تو ذهنمه برات ثبت میکنم و فکر میکنم aاید این پست و ثبت این خاطره یکی از غم انگیز ترین خاطراتت تا به امروز باشه.

عزیزم از اونجا برات مینویسم که ماه خرداد رو تو خونه قبلیمون که شمال بود رو گذروندیم و مشغول جمع اوری اثاثیه منزل بودیم. بیستم خرداد ماه بابا زودتر از ما اومد تهران و پیش مامان زری اینا بود و من چون هنوز ترم کاریم تموم نشده بود نتونستیم که باهاش بیایم و صبحهاباهم میومدیم خونه و مقداری جمع و جور میکردیم برای اثاث کشی و عصرها هم میرفتیم خونه مامانی و شب هم اونجا میموندیمخسته. تو این مدت شما خیلی دلتنگی حضور بابات رو داشتی. تا اینکه سوم تیر رسید و کارمن از پنجم تو تهران شروع میشد و منو شما ومامانی تصمیم گرفتیم که سوم تیر حرکت کنیم به سمت تهران. اونروز پنج شنبه بود و ما تاظهر رسیدیم تهران و بابا اومد دنبالمون و من وشما رفتیم خونه مامان زری و مامانی رو هم بردیم خونه مامان جونبوس. بعد از ظهر نزدیک افطار هم منو و عمه رفتیم بیرون و برای htطار خربد کردیم و شما و ماهان و مامان زری خونه بودید. همون شب با مامانی تماس گرفتم که خونه مامان جون بود و گفت علی اصغر پسر داییم کمی مریضه و تب داره و رفتند دکترغمگین. فردای اونروز که شب قدر بود مامان زری مامانی رو برای افطار دعوت کرد و بعدش هم قرار شد که همگیمون بریم حرم حضرت عبدالعظیم برای شب احیا.اون شب باز حال علی اصغر رو hز مامان پرسیدم و گفت ظهر خیلی تبش شدید بود بردنش بیمارستان کودکان مفیدغمگین. مارفتیم حرم و وقتی برگشتیم که مامانی رو برسونبم خونه مامان جون دیدم که بابا بزرگم دمه در ایستاده و منتظره مامان بزرگمه و خیلی نگران بودند اون موقع شب  وقتی علتش رو پرسیدیم گفتند که علی اصغر عزیزم تو همون بیمارستان بعلت تب زیاد تشنج کرده و تو بخش مراقبتهای ویژه استغمگین.مامانی همراهشون رفت بیمارستان.اما من بخاطر شما و هم اینکه صبحش باید میرفتم کلاس و سرکار نتونستم برم.اما همش از طریق تماس تلفنی از حالش باخبر بودم .هر چند خبر خوشی نمیشنیدم و همش میگفتند که حالش بدتر شده و بازهم تشنج میکنهغمگین. و این تشنج های لعنتی همچناااااان ادامه داشت تا بعد از چند روز قسمتی از مغز علی اصغرم تنها فرزند داییم تنها نوه ی پسریمون تنها پسر گلمون از کار افتادغمگین. روزهاگذشت و همچنان ما منتظر معجزه از از سوی خدا بودیم از اینکه شفا پیدا کنه و امیدمون نا امید نشه.

بله دخترم اینجوری شد که ماه تیر تموم شد و مهلت ما برای اثاث کشی شد.تو این دوران ماهم خونه جدیدمون رو نقاشی کردیم و کابینتهارو تعویض کردیم و کارهاش رو انجام دادیم و این چند وقت خونه مامان زری بودیم. تا اینکه سوم مرداد رفتیم شمال و دو روز موندیم و اثاثامون رو اوردیم تهران و مامانی رو هم اوردیم پیش خودمون که در نبود من از شما نگهداری کنه و هم اینکه اونجا تنها نباشه و زندگی رو تو خونه جدیدمون سروع کردیم هر چند که دل من همواره پیش علی اصغرم بود و دلم میخواست هر چه زودتر شفا پیدا کنه.غمگین روزمرگیها همچنان ادامه داشت تا نوزدهم شهریور. اون شب لعنتی که شهادت حضرت امام محمد باقر بود . که تقریبا ساعت یک نیمه شب تلفن به صدا در اومد و صدای گریه خالم رو از پشت تلفن شنیدم که گریه کنان گفت علی اصغر بهشتی شدغمگین. وااااای علی اصغر ده سالمون. واااااااای خداااااا چه لحظات سختی بووووودغمگین. واااای که خیلی سخته یاد اوریش. علی اصغرم که این همه درسخون بود جزو نفرات برتر چرتکه بود. علی اصغری که حافظ قران بود و مسابقات قران رو شرکت میکرد بخاطر صوت قشنگش. واااای اون لحظات دفنش خیلی سخت بود نوگلمون برااااای همیشه رفتغمگین. رفت تو اسمونها و بهشتی شد. الهی برای دل دایییییم بمیرم که کمرش خم شد.علی اصغرم فقط تا کلاس سوم مدرسه رفت و روز اول مهر دیگه نبود که بره مدرسه. اره دخترم این علت بی حوصلگی مامان بود برای ننوشتن خاطرات .چون واقعا خاطرات تلخی بود عزیزم. تابستون امسال خیلی تابستون بدی بود از شروع تا پایانش خیلی بد بود.

 

 

 

 

نوروز 94

 

 

عکسها مربوط به سال نود و چهاره.شهریور نود و چهار که با هم رفته بودیم لاهیجان

 

 

 

چقدر سخته و غمناکه که دیگه بینمون نیستی علی اصغر عزیزم

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)