روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

سه سال و نیمگی

1395/3/18 1:02
1,762 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر نازم.سلام به همه کسممحبت.

سه سال و نیمگیت مبارک عشق کوچولوی مامانniniweblog.com.هر چند خیلی دیر تبریکش رو دارم برات مینویسم خجالتو چهار روزه دیگه باید سه سال و هفت ماهگیت رو جشن بگیریم نازم..مامان رو ببخش بابت تاخیر در اپ کردن و کوتاهی کردن برای ثبت خاطراتت. الان تقریبا بعد از یک و ماه نیم اومدم به وبلاگت و سعی میکنم که اتفاقات این چند وقت رو تا حد امکان که یادم هست برات ثبت کنم عزیزمخجالت.

از هر چه که بگذریم از شما نوشتن شیرینترین کار دنیاست همه کسمniniweblog.com.

اول از همه از ماه اردیبهشت شروع کنیم که دوازدهم روز معلم بود و دهم اردیبهشت از طرف موسسه به عنوان رود معلم مارو به یک گردش دسته جمعی همراه باهمکارام دعوت کردند و من هم دلم نیومد که تنها برم و بخاطر همین اونروز صبح که جمعه بود ساعت هشت از خواب بیدارت کردم و اماده شدیم و ساعت نه رفتیم اموزشگاه و از اونجا با همکارام رفتیمniniweblog.com. شما هم خیلی دختر خوبی بودی و هرچند کمی بخاطر خستگی اذیت کردی اما همینکه کنارم بودی باعث شد,بیشتر بهم خوش بگزره. بین راه توقفی داشتیم و به مجموعه تفریحی هفت اقلیم رفتیم و کلی اونجا عکس گرفتیم و یک جشن کوچولو هم گرفتیم به مناسبت روز معلم و بعد از خوردن چای و کیک شما با همکارهای مامان تاب niniweblog.comو سرسره بازی کردی و خیلی بهت خوش گذشت. همکارام خیلی بهت لطف داشتند و دوستت داشتند عزید دلم. بعد از بازی هم رفتیم به سمت ماسوله و بدو ورودمون بارون خیلی قشنگی شروع به باریدن کرد و هوا هم کمی خنک شد. تا رسیدیم اونجا شما با دیدن عروسکهای سنتی ازم خواستی که برات عروسک بخرم و بعدش هم باهمکارام رفتیم رستوران خانه معلم و نهار خوردیم و من بخاطر شما که عاشق جوجه هستی niniweblog.comجوجه کباب سفارش دادم نازنینم. و بعد از صرف نهار کمی گشت و گزاری کردیم و با همکارام تو الاچیق نشستیم و تنقلات و گوجه سبز خوردی و امسال اولین بار گوجه سبز رو اونجا خوردی عزیزمخوشمزه و به قول معروف نوبر کردی. بعد از,ظهر بارون خیلی شدیدتر شد,و بخاطر همین تصمیم گرفتیم که زودتر برگردیم حدودا ساعت پنج و نیم بود که رسیدیم دمه اموزشگاه و بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه و عکسهارو بهش نشون دادیم و استراحت کردیم و شما مشغول بازی با عروسکت شدی. اینم از خاطره ی روز معلم سال نود و پنجچشمک

بعد از اون اردیبهشت ماه به روزمرگی هامون گذشت و گاهی اوقت بیرون رفتیم و گاهی اوقات که تو خونه بودیم باهم نقاشی میکشیدیم و بازی میکردیم.از بازیهای موردعلاقه یادگیری بالا بالاست و همیشه و مواقع بیکاری میگی مامان بالابالا بیار,یاد,بگیرم دخترک نازمniniweblog.com. یکی از عصرهای بهاری هم قبل از اینکه ببرمت حمام باهم رفتیم تو حموم و کلی با رنگ انگشتیهات روی دیوار نقاشی های خوشگل کشیدیم و این اولین تجربه نقاشی با رنگ انگشتی روی دیوار بود,عروسکم.اواخر اردیبهشت ماه هم سالگرد فوت خانم بزرگ که میشه مامان بزرگه مامانی بود و براشون مراسم گرفته بودند رفتیم و اونجا شما با سارینا و علی که نوه ی خاله ی مامانی هستند کلی با سنگهایی که کف حیاط بود بازی کردی و از اون بازی خیلی لذت میبردی عزیز دل مامانniniweblog.com. او اخر اردیبهشت ماه  با بابا و مامانی رفتیم باغ پرندگان و اون جا علاوه بر پرندگان و طاووس  دوتا بچه میمون هم داشت. و وقتی,رفتیم ببینمیشون شما بغل بابا بودی اما وقتی بابا شمارو گزاشت زمین شما یکم کنار قفسشون راه رفتی و یکی از میمونها که کوچک تر بود حسابی قاطی کرده بود و از قفسشون بالا و پایین میرفت و جیغ میزد و شماهم کلی ترسیده بودی گریهو گریه میکردی و هنوز گاهی وقتها از خاطره اونروز تعریف میکنی و تو ذهنت ثبت شده و عزیزم واین هم اولین تجربه رفتن به باغ پرندگان بود و همچنین اولین تجربه ی دیدن میمون. و اون حرکت میمون سبب شد که تو دیگه از میمونها بترسیغمگین.

فردای همکون روز هم به بهانه اینکه بابا ماهی بگیره رفتیم دمه ی رودخونه و نهارمون رو بردیم اونجا و بابا مشغول ماهیگیری شد اما هیچ ماهی نگرفت.niniweblog.com

تو همین اوضاع و احوال اردیبهشتی منم مشغول اثاثیه جمع کردن هستم و کم کم داریم اماده میشیم برای اسباب کشی به خونه ی جدید. شماهم کمک میکند مثلا به من و عاشق این هستی که وسیله ای رو بزاری لای روزنامه و بزاریشون تو جعبه حتی اگه اون وسیله شکستنی نباشهگیج.

پنج شنبه دو هفته قبل هم مامان زری و عمه و ماهان اومدند,پیشمون و چهار روز در کنارمون بودند. با مامان زری اینا یک روز رفتیم دریا  که اونجا برات مایو خریدم و همونجا پوشیدیش و با ماهان رفتید تو دریا البته فقط,پاهاتونو کردید تو اب و کلی از بازی کردن کنار دریا و شن بازی و ساختن قلعه خوشحال بودیniniweblog.com. یک روز هم رفتیم لاهیجان و اونجا هم خیلی خوب بود و خوش گذشت.مخصوصا بعد از ظهرش به یکی از روستاهای بین راهی رفتیم و کنار,شالیزارهای برنج بساط بلال رو راه انداختیم و به قول شما بلار خوردیم و شب هم برای شام خونه مامانی دعوت داشتیم و بعد از گردش به خونه مامانی رفتیم.

مامان زری اینا پنج شنبه اومدند و یکشنبه شب هم رفتند.و ما بسی از رقتنشون ناراحت شدیم اما امید داشتیم که چهارشنبه ی همون هفته به تهران خواهیم رفت بابت عروسی دختر خالم الهه  و چنان که سه شنبه شب در حال تدارکات برای اماده شدن و رفتن به تهران برای عروسی بودیم با تماسی مواجه شدیم که خبر از فوت پدربزرگ اقای داماد و کنسل شدن عروسی بودniniweblog.com و این چنین شد که به تهران نرفتیم. اما چهارشنبه ی همون روز تو گروهی که با برخی از مامانای نی نی وبلاگی داریم قرار گزاشتیم که شما وروجکها رو پنج شنبه ببریم پارک و همدگرو ببینید و این شد که پنچ شنبه سیزدهم خرداد منو شما و مامانی رفتیم سر قرار با دوستهای نی نی وبلاگی که مامان حورا جون و نیلوفر عزیز و مامان زری و ایلیا جونی و مامان لیدا جون و ادرینا گلی و مامان الهه که بدون گل پسرش ابولفضل جون اومده بودندniniweblog.com.شما هم با دیدن نیلوفر کلی ذوق کردی و همش باهاش صحبت و بازی میکرد.اول رفتید استخر توپ و بعد ازبازی کردن رفتیم ی جایی تو پارک نشستیم و حورا جون زحمت کشیده بود و برای,شما نی نی ها تنقلات اورده بود و شما مشغول بازی و خوردن شدید و بعد از صحبتniniweblog.com و عکس های یادگاری که سر عکس گرفتن نیلوفر باشما سر اینکه بهش جا ندادی که بایسته و خورد زمین قهر کرد. و شما همش میرفتی پیشش,و نیلوفر میگفت نیا پیشم.بی حوصله وازت فرار میکرد ولی به پنج دقیقه نرسید که اشتی کردید و بعد هم باخریدن چیپس فری و دوباره رفتن به سمت وسایل بازی و کلی تو صف موندن برای سوار,شدن سرسره بادی گذشت.اما شما از,سرسره بادی ترسیدی و نیلوفر خیلی راحت بازی کرد اما شما گریه کردی و مسئولش اجازه نداد که دیگه سوار بشی و بعدش هم چون بارون گرفت ما مامانا از هم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.niniweblog.comهرچند اونروز خیلی خوب بود و خوش گذشت اما اون گریه اخرت بخاطر,سرسره باعث شد که از اونروز با اون خاطره یاد بکنی دختر گلم.

امروز هم که هجدهم خرداده و فردا اولین روز ماه مبارک رمضان هست دلبندم.الانم تقریبا ساعت دو و نیمه شبه که دارم برات مینویسم و وقت ندارم که عکس برات بزارم و چون تقریبا یکساعت و نیمه دیگه اذانه و باید,برای سحر و...اماده بشم عزیزم.عکسهارو فردا شب میزارم عزیزم.شما تا همین ده دقیقه پیش روی پای من بودی و طبق عادت کوشولیات تکونت دادم و خوابیدی و وقتی خواست سنگین شد گذاشتمت روی تختت و الان در خواب نازی عزیز دلمniniweblog.com

 

 

 

 

کیک روز معلم

 

 

در حال رفتن به ماسوله.

 

 

 

 

دخمل گلی در کنار همکارهای مامی

 

 

 

 

 

 

و عروسکی که اونجا برات خریدم

 

 

 

 

 

 

 عاشق این عکست هستم ناز گلم.

 

 

بازی با رنگ انگشتی

 

 

 

 

 

یک روز که برده بودمت شهربازی

 

 

 

 

مامان فدات بشه عشق نااااازم.

 

 

 

 

 

مراسم سالگرد خانم بزرگ.

 

 

 

 

یک روز که رفته بودیم کنار رودخونه برای ماهیگیری

 

 

 

 

باغ پرتدگان

 

 

 

 

 

 

 

 وعشقولانه های پدر و دختری.

 

 

وروژینا جون در کنار قفس میمونها و همون میمونه که با پریدن و جیغ زدن ترسوندت

 

 

 

دخملی ما در کنار اروین. نی نی همسایه ی مامانی

 

 

 

 

لاهیجان.شیطان کوه.

 

 

 

 

 

اونروز که داشتی با ماسه ها بازی میکردی یه حلزون پیدا کرده بودی و به عمه میگفتی حلوزن رو ببین

 

 

 

 قرار با دوستهای نی نی وبلاگی.اینجا ادرینا جون تازه اومده بود تو استخر توپ.شما نازش نیکردی و میگفتی ادرینا کوچولو.نااااازی

 

 

 

 

مامانای نی وبلاگی و نی نی های نی نی وبلاگی در کنار عمارت کلاه فرنگی   

 

 

 

 و تو صف در کنار نیلوفر جون برای سرسره بادی

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)