روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

سال جدید .سال 95

1395/2/4 15:57
1,035 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دردونه ی خودم.دختر گلممحبت

عزیز دلم سال نو شماهم مبارک عشق جانمniniweblog.comniniweblog.com

عزیزم امسال عید برامون یه فرقی با سالهای دیگه داشت و اونم دور بودن از خانواده و فامیلها بود برای همین در اولین ساعات سال جدید عازم سفر به تهران شدیم عزیزمآرام.شب عید مامانی خونمون بود و بعد از شام مخصوص شب عید که سبزی پلو وماهی بود و بعد از دورهمی بودن و شب نشینی مامانی رفت خونه خودش و ماهم هفت سین رو اماده کردیم و خوابیدیم که فردا صبحش برای تحویل سال اماده بشیم.niniweblog.com اونروز ساعت 6صبح بیدار شدمniniweblog.com و وسایلهای باقی مونده سفر رو جمع کردم و ساعت هفت ونیم تو و بابا رو بیدار کردم و بعد از لباسهای نو پوشیدن همگی در کنار سفره هفت سین نشستیم و بعد از دعاهای خوب تقریبا ساعت هشت صبح سال تحویل شدniniweblog.com .امسال عزیزم سال میمونه و امیدوارم که این سال سال خوبی برای همه باشهمحبت.

بعد از تحویل سال و تماس با مامان زری اینا و خوردن اندک صبحانه ای تقریبا ساعت نه ونیم رفتیم دنبال مامانی که بریم تهرانچشمک. همونروز ظهر رسیدیم تهران و مامانی رو بردیم خونه مامان بزرگم.اینم برات بگم که سه روز قبل از عید مامان جون و دایی حمید داییم و خاله معصومه  خالم به همراه خانواده و دسته جمعی رفته بودند کربلا و قرار بود که ششم عید برگردند. و این بود که خونه مامان جون کسی نبود اما از قبل مامان جون به مامانی کلید خونه رو داده بود که مامانی بره اونجا.ماهم رفتیم خونه مامان زری و بعد از روبوسی عید و عیدی دادن و گرفتن  زبانو استراحت استارت اولین عید دیدتی زده شد و رفتیم خونه مامان بزرگه باباخجالت.دیگه تو اون چند روز همش به دید و بازدید عید گذشت و شبها منو وشما میرفتیم خونه مامان جون پیشه مامانی که تنها نمونه و چهارم و پنجم عید رو هم باخاله ها درگیر مراسمات قبل از اومدن مامان جون اینا بودیم و بعد از اومدنشون هم که هفتم عید ولیمه داشتند و یادم رفت که عکسی ازت بگیرمغمگینغمگین. و هشتم عید هم اومدیم شمال و همون شب ولیمه ی خاله معصومه اینا بود و نهم و دهم عید رو هم استراحت کردیم و یازدهم هم جشن نامزدی مهروز نوه دایی مامانی بود که همزمان با روز مادر بود رفتیمniniweblog.com.اما اونشب اصلا حالت خوب نبود و مریض شده بودی و تب داشتی و اواخر جشن تو بغله من خوابت برد عشقم و دوازدهم هم با بابا بردیمت دکتر چون خیلی بی حال بودی و اصلا تبت پایین نمیومد دخترکمniniweblog.com. و با این وضعیت حالت تصمیم داشتیم که سیزدهم رو هم خونه بمونیم .هرچند که سیزدهم حسابی هوا بارونی بود و اکثرا صبحش بیرون نرفتن حتی مامان زری اینا که تهران بودند سیزدهم بخاطر بارون شدید خونه موندندسکوت.ماهم سیزدهم نهار رفتیم خو نه مامانی و بعداز ظهر هم با مامانی رفتیم بیرون و دیدیم همه جا خیلی شلوغه و میخواستیم الاچیق اجاره کنیم تو اطراف ماسوله.اما خیلی شلوغ بود و شماهم همش به ما میگفتی بریم یجا که عالیچه داشته باشه و منظورت الاچیق بود عزیز دلم و بعد از کلی گشتن خلاصه سر از پارک فومن در اوردیم niniweblog.comو بعد از کمی قدم زدن تو پار ک و گرفتن چند تا عکس یادگاری برای شام هم رفتیم خونه مامانی و اینگونه عیدمون به پایان رسیدبوس

بعد از عید هم که روزمرگی هامون ادامه داره و گاهی هوا باروتی میشه اینجا و گاهی هوا افتابی روزهای افتابی سعی میکتیم ببریمت پارک  و کلاسهای من هم شروع شده و گاهی وقتها باخودم میبرمت کلاسزیبا.مهد هم دیگه نمیری و اوایلش خیلی ذوق داشتی  و دیگه از ماه اسفتد برای رفتن به مهد بی علاقه بودی و صبح برای از خواب بیدار شدن تنبلی میکردی و منم که مثل خودت  اونموقع صبح خوش خواب هستم بی خیالش شدم فعلا تا برگردیم تهران و مهدهای اونجا ثبت نامنت کنم. دو روز پیش هم رووز پدر بودniniweblog.com و به مناسبت روز پدر و هم اینکه حوصلت سر نره تو خونه رفتیم پارک ملت رشت که عکسهاشو میزارم برات و دیروز هم رفتیم قصر بازی و کلی اونجا بهت خوش گذشتبوس.

راستی چهل و یک ماهگیت هم مبارک باشه نفس مامان. niniweblog.com

 

 

 

 

سفره هفت سین سال 95/سال میمون/niniweblog.com

 

 

 

 

 

 

سفره هفت سین خونه مامان زری

 

 

 

شما در کنار ماهانniniweblog.com

 

 

غروب سیزده بدر بارونیه 95 که روز جمعه هم بودniniweblog.com

 

 

 

 

روژینازی در کنار گلهای بهاریniniweblog.com

 

 

 

 

وقتی باهم خاله بازی میکنیم. اینجوری با لگوهات برات خونه درست میکنم و شما میری توش و باهم بازی میکنیم و منم صدای عروسکهاتو برات درمیارمniniweblog.com

 

 

 

 

در حال اتو کردن لباستخندونک

 

 

قلابت رو برمیداری و اینجوری میگیریش جلوی خودت و مثلا میخوای عکس سلفی بگیری از خودت. میگی دسته سلفیهخندونک

 

 

 

 

 

 

شبا بعضی موقعها موقع خواب وقتی پایین تختت میخوابم تا خوابت ببره کتاب میخونم و شما هم به تقلید از من داری کتاب میخونی مهربونniniweblog.com

 

 

چند روز پیش که برده بودمت پارک نزدیک خونمون با این دختره که اسمش هلیا بود دوست شده بودی و از مغازه نزدیک پارک توپ پلاستیکی از اون قدیمیا خریدم و باهم بازی کردیدزبان

 

 

 

اخم روژیناییدرسخوان

 

 

 

 

 

 

روژینا گلی و باباش در روزپدر و بوسه ی پر از عشق روژینا برای بابا محبت

 

 

 

 

پارک ملت رشت. دوم اردیبهشت 95 روز پدر

 

 

 

 

 

 

 

 

بلال خوردن روژینایی. عاشق بلالی و بهش میگی بلار.خندونک راستی تا یادم نرفته این رو هم بنویسم که وقتی میخوای بگی چیزی افتاد میگی انداپ و هنوز بلد نیستی بگی افتاد.   endapمیگی

 

 

 

 

قصر بازیniniweblog.com

 

 

 

 

و نقاشی قشنگت عشقممحبت

 

 

و در اخر قلب روژینایی و این قلب نشون دهنده اینه که ما همه ی شما دوستهای وبلاگی رو دوست داریممحبت.مطمئنا به وبلاگهاتون میایم. اما گاهی وقتها واقعا فرصت نمیشه که کامنت براتون بذاریم اما بیادتون هستیم دوستان عزیز.محبت

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)